طرحی از یه داستان ناتموم

همه چیز عادیه.یه دنیای معمولی.تا اینکه میرسن به هیژده سالگی و میخوان پا بزارن توی بزرگسالی.ادما دو دسته میشن.یه سریا همچنان عادی میمونن وزندگی نرمالشونو ادامه میدن.یه سریا که درصد خیلی کمین دچار شدیدترین نوع افسردگی میشن.این دقیقا توی سن هیژده سالگی اتفاق میفته.دقیقا از لحظه ای که هیژده سالشون میشه دیگه هیچی مث قبل نیست .انگار یهویی حباب قشنگی که دور حقیقت دنیاست میترکه و میفهمن که زندگی چیه.این حقیقت انقد تلخه که تا یه مدت کنترل رفتارشونو ندارن.بلند بلند گریه میکنن و فریاد میکشن.گوشه گیر میشن .از ادمای دیگه فاصله میگیرن.به اینجا که میرسن ،دامون رو میبینن .دامون کمکشون میکنه که با واقعیت کنار بیان و بهش عادت کنن و در عوض اون ادم با دامون همکاری کنه....


βοηθός

دختر حاجی
چه همکاری ای؟ 

هنوز نمیدونم 

magystic Reen
جالبه :) بنویسش

اگه حوصلم اومد باشه

ساده ی ساده
اره دایورجنتم خیلی فیلم قشنگیه :)))

ربطی به دایورجنت نداره .موضوش کاملا متفاوته.دنیای کاملا عادی ایه .

ساده ی ساده
حالا بهرحال.شباهتشون خیلی زیاده.

نه اقا

Mellie
Just what the doctor oredred, thankity you!

i really dont get u guys

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
This is my word
this is my way
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان