طرحی از یه داستان ناتموم
همه چیز عادیه.یه دنیای معمولی.تا اینکه میرسن به هیژده سالگی و میخوان پا بزارن توی بزرگسالی.ادما دو دسته میشن.یه سریا همچنان عادی میمونن وزندگی نرمالشونو ادامه میدن.یه سریا که درصد خیلی کمین دچار شدیدترین نوع افسردگی میشن.این دقیقا توی سن هیژده سالگی اتفاق میفته.دقیقا از لحظه ای که هیژده سالشون میشه دیگه هیچی مث قبل نیست .انگار یهویی حباب قشنگی که دور حقیقت دنیاست میترکه و میفهمن که زندگی چیه.این حقیقت انقد تلخه که تا یه مدت کنترل رفتارشونو ندارن.بلند بلند گریه میکنن و فریاد میکشن.گوشه گیر میشن .از ادمای دیگه فاصله میگیرن.به اینجا که میرسن ،دامون رو میبینن .دامون کمکشون میکنه که با واقعیت کنار بیان و بهش عادت کنن و در عوض اون ادم با دامون همکاری کنه....
βοηθός