وات ایز هپنینگ تو می؟

خیلی مسخرست که تا تنها میشی ,غصه میریزه سرت

چرا چند وقته یه جوریم 

یعنی خوبم ها ولی تا پامو میذارم تو اتاقم و رو تختم دراز میکشم ,حس میکنم تمام غم دنیا ریخته تو قلبم 

جدیدا دیگه نمیتونم خوبیای هر چیزو ببینم نمیتونم شرایط سختو خنده دار کنم و شاد باشم 

بعد هرچقدم ادم دورت باشه ,تنهایی میاد همشونو درسته قورت میده خودش میشینه کنارت

پی نوشت:نیازمند مری تکانی ایم 

۰ نظر

سوراخ دماغ :دی

تا حالا شده سرتونو که پایین میگیرید احساس کنید مغزتون ممکنه قلفتی از دماغتون بیفته پایین؟

۲ نظر

فتعلی بود دیگه؟


گروه آرین  یه اهنگ دارن میگه  :

بیا قشنگ ترین گل تو گلخونه من باش

قشنگ معلومه حرم سرای فتعلی شاه را انداخته 😁

۲ نظر

دنیای رنگی رنگی مری

فک کنید ادما به جای اینکه صورت میداشتن رنگ و طعم داشتن .مثلا بچه که به دنیا میومد یه رنگ و بوی خاصی داشت که با بچه های دیگه فرق داشت .بعد از در خونه که بیرون میرفتی همه ادما رنگی رنگی بودن یکی سبز بود یکی ابی یکی قرمز یکی زرد هرکسیم طعم و بوی خودشو داشت .مثلا بچتو بوس میکردی مزه توت فرنگی میداد.به نظرم همه نظریاتی که درباره اتوپیا دادن چرته اتوپیا یه همچین جاییه :)
همه اینا از خریدن یه بادکنک سبز قلب قلبی شروع شد:))
۵ نظر

از هر دری

1کاشکی قلب ادم کلید داشت 
2امروز خیلی شیک تنها رفتم تا خونه پرستو اینا :))احساس مستقل بودن دارم :))اولین بار بود اون مسیرو میرفتمممم خیلی کیف داد الان احساس بزگ بودن دارم:))))
3غرقه در لذات دنیویم و بازم ته دلم ناراحت 
4همش تو ذهنم میگم چرا؟چرا مث قبل نیستم؟!
۲ نظر

چیزی بگو

انقد تو دلم غصه دارم که فقط میتونم بخندم

چقد بده که زندگیامون اینجوریه

نه که بگم افتضاحه و نمیخوامش

ولی ادم دلش میگیره دیگه 

۲ نظر

دیوانه تر از خویش کسی می جستم...

بازار سرپوشیده جای خیلی خوبیه اگه با دقت بهش نگاه کنی


دستم بگرفتند و به دستم دادند

۰ نظر

رازها 5

تا حالا به این دقت کردین که اگر چه البالو ترشه،واقعا موجود خوشمزه ایه ولی با این حال ،دردسر خوردنش خیلی زیاده؟ولی مثلا اب نبات چوبی رو نگا کنید،اصلا کثیف کاری نداره این همه تبعیض تا کی؟

۱ نظر

عنوان نداریم

وقتی یه غریبه ازت تعریف میکنه خیلی حس خوبی داره
مثلا وقتی یکی بهت میگه زبانت فوق العادس.
یا وقتی پچ پچ ادما رو میشنوی که میگن لباسش خوشگله ازش بپرسم از کجا خریده؟
چرا انقد حس خوبی داره؟
۴ نظر

طرحی از یه داستان ناتموم

همه چیز عادیه.یه دنیای معمولی.تا اینکه میرسن به هیژده سالگی و میخوان پا بزارن توی بزرگسالی.ادما دو دسته میشن.یه سریا همچنان عادی میمونن وزندگی نرمالشونو ادامه میدن.یه سریا که درصد خیلی کمین دچار شدیدترین نوع افسردگی میشن.این دقیقا توی سن هیژده سالگی اتفاق میفته.دقیقا از لحظه ای که هیژده سالشون میشه دیگه هیچی مث قبل نیست .انگار یهویی حباب قشنگی که دور حقیقت دنیاست میترکه و میفهمن که زندگی چیه.این حقیقت انقد تلخه که تا یه مدت کنترل رفتارشونو ندارن.بلند بلند گریه میکنن و فریاد میکشن.گوشه گیر میشن .از ادمای دیگه فاصله میگیرن.به اینجا که میرسن ،دامون رو میبینن .دامون کمکشون میکنه که با واقعیت کنار بیان و بهش عادت کنن و در عوض اون ادم با دامون همکاری کنه....


βοηθός

۵ نظر
This is my word
this is my way
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان