راز ها 2
امروز توی مترو نشسته بودیم .ساعت چهار.کارمندا رو به خاطر چهارشنبه سوزی زودتر تعطیل کرده بودن.در بین قیافه های بی رمق و اخموی اون همه ادم فقط خستگی موج می زد .نه رضایت از زندگی نه حتی یه لبخند شب عید.نه شوقی برای رسیدن به خونه.فقط عجله داشتن برای رسیدن به قطار و عوض کردن خط.از بین زمزمه هاشون شنیده میشد که فقط منتظر چند روز مرخصین تا بتونن بخوابن.خندمو خوردم.خنده ای کمتر موقعی میشه رو لبام نباشه.دوس داشتم بخندم و از خندم بقیه خوشحال شن ولی نمیشد.تمام زندگیشون رو مشغول به کاری بودن که دوس نداشتن و پول در میوردن .زندگی نمیکردن فقط زنده بردن.لبخند زدن واسه ادمایی که فقط زندن بی فایدس.
باید زندگی کنیم نه اینکه منتظر باشیم زندگی شروع شه.